در هر تقدیر بعد از رقص و آوازهای سـُـفرهای رنگین در هوا گسترده شد که از انواع
خواراکی ها و میوه جات و شراب های طهور بی نظیر و بی مانند با طعم های دیگر و نشاط آور
و بوهای شاداب کننده به آن چیده شده بود ، موزهایی وجود داشت که میان مغز ، پر از جلاب
خوش طعم بود که انسان را شاداب می کرد گویی او سبک می شود و گاهی با خود می گفت :
_ آیا مرده و به بهشت آمده ام با در رؤیا به سر می برم .
بعد از غذا خوردن و نوشیدنی که به وفور یافت می شد ، مراسم های بعدی چون مسابقات و
شعبده بازی های عجیب و ... تمام شد ، اعلام شد که تا چند لحظه دیگر
عروس و داماد وارد می شوند و سپس پنجره گشوده شد ، عروس و داماد معلق در هوا وارد شدند .
عروس با لباسی زرد و سفید و داماد با لباسی گل گلی و قرمز و زرد ، در حالی که داماد
سیاه پوست بود و عروس سفید پوست ، گوشه ای قرار گرفتند و همگی برایشان کف زدند ،
داماد درخشش عجیب و زیبایی خاصی داشت . پالیز سؤال کرد :
چگونه او سیاه و عروس سفید است ؟
پریا گفت :
_ مگر فرقی می کند ؟ سیاه و سفید هر دو زیبا هستند و در دنیای ما هیچگونه فرقی
نمی کنند . فرزندان آن ها یکی سیاه و یکی سفید می شود .
در هر تقدیر بعد ریش سفیدی نورانی با لباسی بلند و کتابی در دست وارد شد و
همه جنیان در مقابلش بلند شدند و آن شیخ ریش سفید در مقابل چشمان متعجب پالیز
همان صیغه ای خواند که در دنیای انسان وجود دارد که نشان دهنده آن بود که
جنیان چقدر به پیامبر گرامی ( ص) ایمان داشتند و درست مثل رسم انسان
سرکار خانم جن ، بله گفت و شور و بلوایی بین همه آغاز شد و بعد دست هم را گرفتند
و لب های آنها کنتاک کرد و دست در دست هم از پنجره دیگری خارج شدند و
پالیز و پریا نیز بی اختیار به یکدیگر خیره شدند و بالاخره عروسی مه رویان به پایان رسید
و حال وقت بازگشت فرا رسیده ، پالیز آنقدر غرق تماشا و زیبایی و سرمست از
نوشیدنی هایی خوش طعم شده بود که آن عروسی شب تا صبح طول کشیده را
لحظه ای احساس کرد و پریا از والدین اجازه گرفت و از قصر خارج شد
تا پالیز را به سرزمین خودش بازگرداند .
در برگشت چون از دیار افغان زمین آن ها عازم برگشت بودند ،
چهره پریا گرفته و غم انگیز بود و پالیز پرسید : حرکت اشتباهی از من سر زده ؟
پریا پاسخی نداد و پالیز با دل نگرانی دامن مروارید نشان پریا را گرفت و لحظه ای بعد پریا به
همان نیروی اعجاز انگیز که چون سرعت نور بود متوسل شد و آنها دوباره وارد تونل شدند
و با سرعت عجیبی به سرزمین پالیز در ایران زمین رسیدند .
اما اینبار پالیز اندکی عادت کرده بود و تمام موهای رفته اش برگشت و هر لحظه
بلندتر می شد ، پریا دیگر لبخند همیشگی و جذابش نمایان نبود ،
هاله ای از اشک اطراف چشمانش را به گونه ای خاص احاطه کرده و حلقه زده بود ،
ناگهان دیده اش از اشک فسفری رنگ لبریز شد و فرو ریخت و درخشش چشمانش چند برابر شد
و این عملش پالیز را دل نگران ساخت و پرسید : چیزی شده ؟
و با این سؤال ، پریا صدای گریه اش بالا گرفت ، پالیز گفت :
_ می دانم از اینکه گفتی مرا دوست داری پشیمان شدی زیرا پسران جن آنقدر زیبا هستند
که مرا از چشم تو انداخته اند . پریا سرش را این سو و آن سو تکان داد و دماغش را
اندکی فشرد و با انگشت اشکش را پاک کرد ، با حالتی لرزان و مضطرب و هق هق ، گفت :
_ نه عزیزم ، تو برایم از جان عزیزتری ، خوب گوش کن ببین چه می گویم ،
تو را از عمق دل دوست دارم ؛ برایم عزیزی ، بدان از جنگل که خارج شدی چیزی تو را متعجب می کند
بدان اینجا همان زمین و دهکده توست و جای دیگر نیامدی و هر چیز غیرعادی و عجیب
دیدی ارتباط به من ندارد ؛ به فال نیک بگیر ، بدان من دیگر نمی توانم بیایم
مگر اینکه تو مرا بخوانی .
و این هم از عجایب جنیان است ، پالیز جان ، هر موقع خواستی به دیدارت بیایم ، زمانی
که قرص ماه کامل بود و نگار آن در آبی افتاد به آن خیره شو و آرام با دست آب را به هم بزن ،
نگار ماه که به رقص درآمد مرا بخوان ، می آیم .
پالیز به او خیره شده بود و از حرف های پریا سر در نمی آورد ولی پریا مرتب
اشک می ریخت و نگران بود و سپس پریا بلند شد و گفت :
_ عزیزم مرا فراموش نکنی ؟ دوستت دارم ، حتماً صدایم بزن ، صدایم بزن بزن ...
و ناگهان پریا محو شد
و پالیز تک و تنها میان جنگل باقی ماند ، درست میان روز بود . هوای خوبی به نظر می رسید ،
متعجب بود ، چگونه هوای آخر تابستان یکباره تغییر کرده و تمام درختان غرق شکوفه شده و
پرنده ها نغمه مستی سر می دهند ؟
پالیز لحظه ای متوجه شد تمام لباس هایش مندرس و تکه پاره است و هر لحظه موهایش
بلندتر می شد تا اینکه موها به پشت کمرش رسید و به پشتش آویزان بود ، افکارش هیچگونه
پاسخی به آن پدیده غیر منتظره نمی داد ، ترسید ، اندکی نشست
و بعد از اندکی تفکر با خود گفت :
_ حتماً پریا منظورش همین بود که ... و بلند شد و بی احتیار مسیر خانه را که به سمت
شمال بود را دنبال کرد و از جنگل خارج شد و صحنه ای را دید که میخکوب شد ؛
حسابی ترسید ، کوه های کنار دهکده همان کوه ها بودند . اما اطراف رودخانه حتی
این سو تا لب جنگل به خانه مسکونی تبدیل شده بود ، پل کوچک چوبی به پل بزرگ مبدل
گردیده بود ، صدای خروشان رودخانه می آمد اما میان خانه ها گم بود .
نشست ، او خودش را نیز گم کرده بود .
با خود گفت : خدایا ! چه شده ؟ حتماً اشتباهی به جای دیگری آمدم . شاید این سوسن گل نباشد.
اما یاد حرف پریا می افتد که می گفت : بدان اینجا دهکده خودتان است و جایی دیگر نیامدی ...
بدنش شروع به لرزیدن کرد . به آن سوی رودخانه خیره شد ، امام زاده ای که آن زمان
لب پلی قرار داشت هنوز باقی بود ولی اندکی تغییر کرده بود ، کمی آن طرف چند
کودک در حال بازی بودند . پالیز با پایی لرزان بلند شد ، چون به آنها رسید ، سؤال کرد :
_ بچه ها اسم این دهکده چیست ؟
بچه ها تا چشمشان به او افتاد اندکی فاصله گرفتند و با وحشت گفتند :
_ اینجا سوسن گل است .
.
.
.
.
.
ادامه دارد ...
خواراکی ها و میوه جات و شراب های طهور بی نظیر و بی مانند با طعم های دیگر و نشاط آور
و بوهای شاداب کننده به آن چیده شده بود ، موزهایی وجود داشت که میان مغز ، پر از جلاب
خوش طعم بود که انسان را شاداب می کرد گویی او سبک می شود و گاهی با خود می گفت :
_ آیا مرده و به بهشت آمده ام با در رؤیا به سر می برم .
بعد از غذا خوردن و نوشیدنی که به وفور یافت می شد ، مراسم های بعدی چون مسابقات و
شعبده بازی های عجیب و ... تمام شد ، اعلام شد که تا چند لحظه دیگر
عروس و داماد وارد می شوند و سپس پنجره گشوده شد ، عروس و داماد معلق در هوا وارد شدند .
عروس با لباسی زرد و سفید و داماد با لباسی گل گلی و قرمز و زرد ، در حالی که داماد
سیاه پوست بود و عروس سفید پوست ، گوشه ای قرار گرفتند و همگی برایشان کف زدند ،
داماد درخشش عجیب و زیبایی خاصی داشت . پالیز سؤال کرد :
چگونه او سیاه و عروس سفید است ؟
پریا گفت :
_ مگر فرقی می کند ؟ سیاه و سفید هر دو زیبا هستند و در دنیای ما هیچگونه فرقی
نمی کنند . فرزندان آن ها یکی سیاه و یکی سفید می شود .
در هر تقدیر بعد ریش سفیدی نورانی با لباسی بلند و کتابی در دست وارد شد و
همه جنیان در مقابلش بلند شدند و آن شیخ ریش سفید در مقابل چشمان متعجب پالیز
همان صیغه ای خواند که در دنیای انسان وجود دارد که نشان دهنده آن بود که
جنیان چقدر به پیامبر گرامی ( ص) ایمان داشتند و درست مثل رسم انسان
سرکار خانم جن ، بله گفت و شور و بلوایی بین همه آغاز شد و بعد دست هم را گرفتند
و لب های آنها کنتاک کرد و دست در دست هم از پنجره دیگری خارج شدند و
پالیز و پریا نیز بی اختیار به یکدیگر خیره شدند و بالاخره عروسی مه رویان به پایان رسید
و حال وقت بازگشت فرا رسیده ، پالیز آنقدر غرق تماشا و زیبایی و سرمست از
نوشیدنی هایی خوش طعم شده بود که آن عروسی شب تا صبح طول کشیده را
لحظه ای احساس کرد و پریا از والدین اجازه گرفت و از قصر خارج شد
تا پالیز را به سرزمین خودش بازگرداند .
در برگشت چون از دیار افغان زمین آن ها عازم برگشت بودند ،
چهره پریا گرفته و غم انگیز بود و پالیز پرسید : حرکت اشتباهی از من سر زده ؟
پریا پاسخی نداد و پالیز با دل نگرانی دامن مروارید نشان پریا را گرفت و لحظه ای بعد پریا به
همان نیروی اعجاز انگیز که چون سرعت نور بود متوسل شد و آنها دوباره وارد تونل شدند
و با سرعت عجیبی به سرزمین پالیز در ایران زمین رسیدند .
اما اینبار پالیز اندکی عادت کرده بود و تمام موهای رفته اش برگشت و هر لحظه
بلندتر می شد ، پریا دیگر لبخند همیشگی و جذابش نمایان نبود ،
هاله ای از اشک اطراف چشمانش را به گونه ای خاص احاطه کرده و حلقه زده بود ،
ناگهان دیده اش از اشک فسفری رنگ لبریز شد و فرو ریخت و درخشش چشمانش چند برابر شد
و این عملش پالیز را دل نگران ساخت و پرسید : چیزی شده ؟
و با این سؤال ، پریا صدای گریه اش بالا گرفت ، پالیز گفت :
_ می دانم از اینکه گفتی مرا دوست داری پشیمان شدی زیرا پسران جن آنقدر زیبا هستند
که مرا از چشم تو انداخته اند . پریا سرش را این سو و آن سو تکان داد و دماغش را
اندکی فشرد و با انگشت اشکش را پاک کرد ، با حالتی لرزان و مضطرب و هق هق ، گفت :
_ نه عزیزم ، تو برایم از جان عزیزتری ، خوب گوش کن ببین چه می گویم ،
تو را از عمق دل دوست دارم ؛ برایم عزیزی ، بدان از جنگل که خارج شدی چیزی تو را متعجب می کند
بدان اینجا همان زمین و دهکده توست و جای دیگر نیامدی و هر چیز غیرعادی و عجیب
دیدی ارتباط به من ندارد ؛ به فال نیک بگیر ، بدان من دیگر نمی توانم بیایم
مگر اینکه تو مرا بخوانی .
و این هم از عجایب جنیان است ، پالیز جان ، هر موقع خواستی به دیدارت بیایم ، زمانی
که قرص ماه کامل بود و نگار آن در آبی افتاد به آن خیره شو و آرام با دست آب را به هم بزن ،
نگار ماه که به رقص درآمد مرا بخوان ، می آیم .
پالیز به او خیره شده بود و از حرف های پریا سر در نمی آورد ولی پریا مرتب
اشک می ریخت و نگران بود و سپس پریا بلند شد و گفت :
_ عزیزم مرا فراموش نکنی ؟ دوستت دارم ، حتماً صدایم بزن ، صدایم بزن بزن ...
و ناگهان پریا محو شد
و پالیز تک و تنها میان جنگل باقی ماند ، درست میان روز بود . هوای خوبی به نظر می رسید ،
متعجب بود ، چگونه هوای آخر تابستان یکباره تغییر کرده و تمام درختان غرق شکوفه شده و
پرنده ها نغمه مستی سر می دهند ؟
پالیز لحظه ای متوجه شد تمام لباس هایش مندرس و تکه پاره است و هر لحظه موهایش
بلندتر می شد تا اینکه موها به پشت کمرش رسید و به پشتش آویزان بود ، افکارش هیچگونه
پاسخی به آن پدیده غیر منتظره نمی داد ، ترسید ، اندکی نشست
و بعد از اندکی تفکر با خود گفت :
_ حتماً پریا منظورش همین بود که ... و بلند شد و بی احتیار مسیر خانه را که به سمت
شمال بود را دنبال کرد و از جنگل خارج شد و صحنه ای را دید که میخکوب شد ؛
حسابی ترسید ، کوه های کنار دهکده همان کوه ها بودند . اما اطراف رودخانه حتی
این سو تا لب جنگل به خانه مسکونی تبدیل شده بود ، پل کوچک چوبی به پل بزرگ مبدل
گردیده بود ، صدای خروشان رودخانه می آمد اما میان خانه ها گم بود .
نشست ، او خودش را نیز گم کرده بود .
با خود گفت : خدایا ! چه شده ؟ حتماً اشتباهی به جای دیگری آمدم . شاید این سوسن گل نباشد.
اما یاد حرف پریا می افتد که می گفت : بدان اینجا دهکده خودتان است و جایی دیگر نیامدی ...
بدنش شروع به لرزیدن کرد . به آن سوی رودخانه خیره شد ، امام زاده ای که آن زمان
لب پلی قرار داشت هنوز باقی بود ولی اندکی تغییر کرده بود ، کمی آن طرف چند
کودک در حال بازی بودند . پالیز با پایی لرزان بلند شد ، چون به آنها رسید ، سؤال کرد :
_ بچه ها اسم این دهکده چیست ؟
بچه ها تا چشمشان به او افتاد اندکی فاصله گرفتند و با وحشت گفتند :
_ اینجا سوسن گل است .
.
.
.
.
.
ادامه دارد ...

نظرات شما عزیزان: