آرزوها
آرزوها



 

در هر تقدیر بعد از رقص و آوازهای سـُـفرهای رنگین در هوا گسترده شد که از انواع

خواراکی ها و میوه جات و شراب های طهور بی نظیر و بی مانند با طعم های دیگر و نشاط آور

و بوهای شاداب کننده به آن چیده شده بود ، موزهایی وجود داشت که میان مغز ، پر از جلاب

خوش طعم بود که انسان را شاداب می کرد گویی او سبک می شود و گاهی با خود می گفت :

_ آیا مرده و به بهشت آمده ام با در رؤیا به سر می برم .

بعد از غذا خوردن و نوشیدنی که به وفور یافت می شد ، مراسم های بعدی چون مسابقات و

شعبده بازی های عجیب و ... تمام شد ، اعلام شد که تا چند لحظه دیگر

عروس و داماد وارد می شوند و سپس پنجره گشوده شد ، عروس و داماد معلق در هوا وارد شدند .

عروس با لباسی زرد و سفید و داماد با لباسی گل گلی و قرمز و زرد ، در حالی که داماد

سیاه پوست بود و عروس سفید پوست ، گوشه ای قرار گرفتند و همگی برایشان کف زدند ،

داماد درخشش عجیب و زیبایی خاصی داشت . پالیز سؤال کرد :

چگونه او سیاه و عروس سفید است ؟

پریا گفت :

_ مگر فرقی می کند ؟ سیاه و سفید هر دو زیبا هستند و در دنیای ما هیچگونه فرقی

نمی کنند . فرزندان آن ها یکی سیاه و یکی سفید می شود .

در هر تقدیر بعد ریش سفیدی نورانی با لباسی بلند و کتابی در دست وارد شد و

همه جنیان در مقابلش بلند شدند و آن شیخ ریش سفید در مقابل چشمان متعجب پالیز

همان صیغه ای خواند که در دنیای انسان وجود دارد که نشان دهنده آن بود که

جنیان چقدر به پیامبر گرامی ( ص) ایمان داشتند و درست مثل رسم انسان

سرکار خانم جن ، بله گفت و شور و بلوایی بین همه آغاز شد و بعد دست هم را گرفتند

و لب های آنها کنتاک کرد و دست در دست هم از پنجره دیگری خارج شدند و

پالیز و پریا نیز بی اختیار به یکدیگر خیره شدند و بالاخره عروسی مه رویان به پایان رسید

و حال وقت بازگشت فرا رسیده ، پالیز آنقدر غرق تماشا و زیبایی و سرمست از

نوشیدنی هایی خوش طعم شده بود که آن عروسی شب تا صبح طول کشیده را

لحظه ای احساس کرد و پریا از والدین اجازه گرفت و از قصر خارج شد

تا پالیز را به سرزمین خودش بازگرداند .

در برگشت چون از دیار افغان زمین آن ها عازم برگشت بودند ،

چهره پریا گرفته و غم انگیز بود و پالیز پرسید : حرکت اشتباهی از من سر زده ؟

پریا پاسخی نداد و پالیز با دل نگرانی دامن مروارید نشان پریا را گرفت و لحظه ای بعد پریا به

همان نیروی اعجاز انگیز که چون سرعت نور بود متوسل شد و آنها دوباره وارد تونل شدند

و با سرعت عجیبی به سرزمین پالیز در ایران زمین رسیدند .

اما اینبار پالیز اندکی عادت کرده بود و تمام موهای رفته اش برگشت و هر لحظه

بلندتر می شد ، پریا دیگر لبخند همیشگی و جذابش نمایان نبود ،

هاله ای از اشک اطراف چشمانش را به گونه ای خاص احاطه کرده و حلقه زده بود ،

ناگهان دیده اش از اشک فسفری رنگ لبریز شد و فرو ریخت و درخشش چشمانش چند برابر شد

و این عملش پالیز را دل نگران ساخت و پرسید : چیزی شده ؟

و با این سؤال ، پریا صدای گریه اش بالا گرفت ، پالیز گفت :

_ می دانم از اینکه گفتی مرا دوست داری پشیمان شدی زیرا پسران جن آنقدر زیبا هستند

که مرا از چشم تو انداخته اند . پریا سرش را این سو و آن سو تکان داد و دماغش را

اندکی فشرد و با انگشت اشکش را پاک کرد ، با حالتی لرزان و مضطرب و هق هق ، گفت :

_ نه عزیزم ، تو برایم از جان عزیزتری ، خوب گوش کن ببین چه می گویم ،

تو را از عمق دل دوست دارم ؛ برایم عزیزی ، بدان از جنگل که خارج شدی چیزی تو را متعجب می کند

بدان اینجا همان زمین و دهکده توست و جای دیگر نیامدی و هر چیز غیرعادی و عجیب

دیدی ارتباط به من ندارد ؛ به فال نیک بگیر ، بدان من دیگر نمی توانم بیایم

مگر اینکه تو مرا بخوانی .

و این هم از عجایب جنیان است ، پالیز جان ، هر موقع خواستی به دیدارت بیایم ، زمانی

که قرص ماه کامل بود و نگار آن در آبی افتاد به آن خیره شو و آرام با دست آب را به هم بزن ،

نگار ماه که به رقص درآمد مرا بخوان ، می آیم .

پالیز به او خیره شده بود و از حرف های پریا سر در نمی آورد ولی پریا مرتب

اشک می ریخت و نگران بود و سپس پریا بلند شد و گفت :

_ عزیزم مرا فراموش نکنی ؟ دوستت دارم ، حتماً صدایم بزن ، صدایم بزن بزن ...

و ناگهان پریا محو شد

و پالیز تک و تنها میان جنگل باقی ماند ، درست میان روز بود . هوای خوبی به نظر می رسید ،

متعجب بود ، چگونه هوای آخر تابستان یکباره تغییر کرده و تمام درختان غرق شکوفه شده و

پرنده ها نغمه مستی سر می دهند ؟

پالیز لحظه ای متوجه شد تمام لباس هایش مندرس و تکه پاره است و هر لحظه موهایش

بلندتر می شد تا اینکه موها به پشت کمرش رسید و به پشتش آویزان بود ، افکارش هیچگونه

پاسخی به آن پدیده غیر منتظره نمی داد ، ترسید ، اندکی نشست

و بعد از اندکی تفکر با خود گفت :

_ حتماً پریا منظورش همین بود که ... و بلند شد و بی احتیار مسیر خانه را که به سمت

شمال بود را دنبال کرد و از جنگل خارج شد و صحنه ای را دید که میخکوب شد ؛

حسابی ترسید ، کوه های کنار دهکده همان کوه ها بودند . اما اطراف رودخانه حتی

این سو تا لب جنگل به خانه مسکونی تبدیل شده بود ، پل کوچک چوبی به پل بزرگ مبدل

گردیده بود ، صدای خروشان رودخانه می آمد اما میان خانه ها گم بود .

نشست ، او خودش را نیز گم کرده بود .

با خود گفت : خدایا ! چه شده ؟ حتماً اشتباهی به جای دیگری آمدم . شاید این سوسن گل نباشد.

اما یاد حرف پریا می افتد که می گفت : بدان اینجا دهکده خودتان است و جایی دیگر نیامدی ...

بدنش شروع به لرزیدن کرد . به آن سوی رودخانه خیره شد ، امام زاده ای که آن زمان

لب پلی قرار داشت هنوز باقی بود ولی اندکی تغییر کرده بود ، کمی آن طرف چند

کودک در حال بازی بودند . پالیز با پایی لرزان بلند شد ، چون به آنها رسید ، سؤال کرد :

_ بچه ها اسم این دهکده چیست ؟

بچه ها تا چشمشان به او افتاد اندکی فاصله گرفتند و با وحشت گفتند :

_ اینجا سوسن گل است .

.
.
.
.
.

ادامه دارد ...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نگارش در پنج شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:0 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar